سلام ، سلامی به طول راه های نرفته ی یک رهگذر
آن شب در میان پایکوبی قطرات باران تنها بودم و به نقطه ای که قطره ها عادت کرده بودند از هم سبقت بگیرند خیره شده بودم.
صدایم در سرگردانی چشمانم گمشده بود.
ناگهان رهگذری نور مهتاب را بخود جلب کرد!
رهگذر گویی می دانست چگونه تنهاییش را بفروشد.
او سکوت بود و من با تمام وجودم فریاد.
رهگذر هر شب از آنجا می گذشت و چشمان بهت زده ی من قدم هایش را می شمرد تا صدایم به سکوتش نزدیک شود.
ولی منی که صدا بودم چرا دیوانه وار به دنبال سکوت می گشتم.
تنها می توانستم خود را خاموش کنم تا با او یکی شوم.
همیشه می پنداشتم که که رهگذر به دنبال رودخانه است.
ولی نمی دانستم که رهگذر تنها یک رهگذر است.
نویسنده » رمضان زینالی » ساعت 9:15 عصر روز دوشنبه 86 مهر 16