سفارش تبلیغ
صبا ویژن



دست نوشتهای یه رهگذر






درباره نویسنده
دست نوشتهای یه رهگذر
رمضان زینالی
شیرینترین رویایی که تلخترین شد...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


لینک دوستان
صحرا
شیرین ترین رویا
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
دست نوشتهای یه رهگذر

آمار بازدید
بازدید کل :5547
بازدید امروز : 0
 RSS 

   

سلام یه داستانی رو خوندم که خیلی قشنگ بود ، حیفم اومد نذارمش ‍، امیدوارم خوشتون بیاد و ازش عبرت بگیریم :


وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو داداشی صدا می کرد.
به موهای موّاج و زیبایش خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلّق به من باشه امّا اون توجّهی به این موضوع نداشت.
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه ی جلسه پیش رو خواست من جزوه ام رو بهش دادم.بهم گفت:
«متشکرم»
می خوام بهش بگم می خوام که بدونه من نمی خوام فقط داداشی باشم من عاشقشم اما من خیلی خجالتی هستم... علّتش رو نمی دونم .
تلفن زنگ زد خودش بود گریه می کرد . دوستش قلبش رو شکسته بود از من خواست که برم پیشش نمی خواست که تنها باشه. من هم این کار رو کردم وقتی رو کاناپه نشسته بودم تمام حواسم متوجه اون چشمهای معصومش بود آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.
بعد از2 ساعت فیلم دیدن و خوردن 3 بسته چیپس خواست که بره و بخوابه به من نگاه کرد و گفت:«متشکرم»
می خوام بهش بگم می خوام که بدونه من نمی خوام فقط داداشی باشم من عاشقشم امّا من خیلی خجالتی هستم علتش رو نمی دونم.
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد و گفت قرارم به هم خورده اون نمی خواد با من بیاد
من با کسی قرار نداشتم ترم قبل ما به هم قول داده بودیم که اگر زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم درست مثل یه خواهر و برادر. ما هم با هم به جشن رفتیم جشن به پایان رسید من پشت سر اون،کنار در خروجی ایستاده بودم تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو می دونستم . به من گفت:متشکرم شب خیلی خوبی داشتیم.
می خوام بهش بگم می خوام که بدونه من نمی خوام فقط داداشی باشم من عاشقشم... امّا ... من خیلی خجالتی هستم... دلیلش رو نمی دونم.
یه روز گذشت،سپس یک هفته یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم رو فارغ التحصیلی فرارسید. من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی سن رفته بود تا مدرکش رو بگیره.می خواستم که عشقش متعلق به من باشه امّا اون به من توجّهی نداشت و من اینو می دونستم.
قبل از اینکه بره خونه با همون کلاه و لباس فارغ التحصیلی با گریه آرام به من گفت: تو بهترین داداشی دنیا هستی متشکرم
می خوام بهش بگم می خوام که بدونه من نمی خوام فقط داداشی باشم من عاشقشم...امّا ... من خیلی خجالتی هستم... علتش رو نمی دونم.
نشستم روی صندلی.صندلی ساقدوش توی کلیسا. اون دختره حالا داره ازدواج می کنه من دیدم که بله رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد  با مرد دیگری ازدواج کرد.
من می خواستم که عشقش متعلّق به من باشه اما اون این طوری فکر نمی کرد ومن اینو می دونستم اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت: تو اومدی متشکرم.
می خوام بهش بگم می خوام که بدونه من نمی خوام که فقط داداشی باشم من عاشقشم..امّا...من خیلی خجالتی هستم ...علتش رو نمی دونم.
سال های خیلی زیادی گذشت. به تابوتی نگاه می کنم که دختری که منو داداشی خودش می دونست توی اون خوابیده،فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند.یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه ، این چیزی هست که اون نوشته بود:
«تمام توجهم به اون بود.آرزو می کردم که عشقش برای من باشه. امّا اون توجهّی به این موضوع نداشت و من اینو می دونستم.من می خواستم بهش بگم می خواستم که بدونه که نمی خوام برای من فقط یه داداشی باشه من عاشقش هستم امّا...من خیلی خجالتی ام...علتش رو نمی دونم... همیشه آرزو می کردم که به من بگه دوستم داره!...»
ای کاش این کار رو کرده بودم با خودم فکر می کردم و گریه...
«اگه همدیگه رو دوست دارین به هم بگید خجالت نکشید غشق رو از هم دریغ نکنید خودتون رو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید منتظر طرف مقابل نباشید.شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق  تر باشه...»



نویسنده » رمضان زینالی » ساعت 6:19 عصر روز جمعه 86 مهر 20

سلام عزیزان , امیدوارم خوب و خوش و سر حال باشین , ماه رمضان هم دیگه داره میره , شما رو نمیدونم ولی من که واقعاً خیلی ناراحتم که داره تموم میشه , شاید باورتون نشه اگه بگم ماه رمضان یه کم دیرتر می اومد معلوم نبود که سرنوشتم چی میشد,خیلی ناامید بودم خیلی, اما به لطف این ماه به زندگی برگشتم.

یه جمله خوبی هست که میگه امید رو از کسی نگیر شاید این تنهاترین چیزی باشه که داشته باشه,خیلی قشنگه و خیلی پر محتوا اما متأسفانه ماها فقط می خونیمش ؛ من یاد گرفتم که امیدم به یه نفر باشه , فقط خدا,چون تو این دنیایی که من دیدم هیچکس نمی خواد به خاطر دیگری کاری انجام بده,شاید همه اینطور نباشن, یعنی مطمئنم که همه اینطور نیستن اما خوب یقین دارم که خدا امید ناامیدانه؛ خودش میگه هر چی که می خواین از من بخواین, پس چرا باید ناامید بود وقتی چنین خدایی داریم.

سال 86 هم برام رویا بود هم کابوس هم شکست هم ناامیدی و هم برام یه جرقه بود,جرقه ای که فهمیدم که فراموش نشدم,هستم,زندگی میکنم و زندگی خواهم کرد اما با امید.

آدم بیشتر اوقات به خواسته های دلش نمیرسه چون خواسته ی دل دیگران خواسته ی اون نیست اما نباید به زندگی پشت کرد شاید این یه امتحان باشه , درسته سخته اما باید طرز نگاهمونو عوض کنیم,آدمایی موفقن که شکستهای زندگیشونو پلی برای عبور از رودخونه حال به سمت آینده قرار میدن .

می خوام داد بزنم , طوری که صدامو همه بشنون می خوام بگم , هستم ,می خوام بگم عاشقانه هستم و خواهم بود همراه با امید , امیدم به خدای بزرگه, می دونم ناامیدم نمیکنه, جون هر کی که دوست دارین امید و از کسی نگیرین حتی اگه اون کس یه رهگذر باشه.

از وقتی دانشگاه دوباره شروع شده زیاد نمیتوم به روز کنم اما سعی می کنم دیر نشه. خیلی ممنون که وقت گذاشتین و خوندین نظر یادتون نره , خوشحال میشم با من باشین.  

 



نویسنده » رمضان زینالی » ساعت 11:56 صبح روز پنج شنبه 86 مهر 19

سلام ، سلامی به طول راه های نرفته ی یک رهگذر

آن شب در میان پایکوبی قطرات باران تنها بودم و به نقطه ای که قطره ها عادت کرده بودند از هم سبقت بگیرند خیره شده بودم.

صدایم در سرگردانی چشمانم گمشده بود.

ناگهان رهگذری نور مهتاب را بخود جلب کرد!

رهگذر گویی می دانست چگونه تنهاییش را بفروشد.

او سکوت بود و من با تمام وجودم فریاد.

رهگذر هر شب از آنجا می گذشت و چشمان بهت زده ی من قدم هایش را می شمرد تا صدایم به سکوتش نزدیک شود.

ولی منی که صدا بودم چرا دیوانه وار به دنبال سکوت می گشتم.

تنها می توانستم خود را خاموش کنم تا با او یکی شوم.

همیشه می پنداشتم که که رهگذر به دنبال رودخانه است.

ولی نمی دانستم که رهگذر تنها یک رهگذر است.



نویسنده » رمضان زینالی » ساعت 9:15 عصر روز دوشنبه 86 مهر 16

به زودی آپدیت میشود.

نویسنده » رمضان زینالی » ساعت 11:12 عصر روز یکشنبه 86 مهر 15